من الغریب الی الحبیب
دلش میخواست گریه کند! دنبال بهانه بود. بغض گلویش را می فشرد. خدایا کمکم کن! سر کوچه رسید. شب جمعه ای بود. دید هیئتی بر پاست و روضه خوان ندا در داده است که: سقای دشت کربلا ابالفضل دستش شده از تن جدا ابالفضل آهی کشید. آه راه را باز کرد.بغضش ترکید. اشک هایش امان نمیدادند..... فریاد میزد سقای دشت کربلا..... معصوم فرمود هرگاه خواستید برای چیزی گریه کنید بر مصائب جدم حسین بگریید... من هم هوای گریه دارم! دلم هوای تاسوعا دارد! امروز یاد سر اربابم افتاده ام!!! ای دل ای دل ای دل...... گریه گریه گریه. به حسینیه خوش آمدید. همین تازه از کربلا اومده بود. گفتم چه خبر از اون ور آب... یه نگاهی به من کرد یک به یک مکان های زیارتی رو شمرد. از هرکدوم یه کم تعریف کرد برام. گفت که سامرا چقد غریب بود. آه کشید. از نجف گقت. گفتم:خب!اصل مطلب رو بگو. برگشت بهم نگاه کرد. چشاش پر اشک شده بود. صداش می لرزید. داشت میسوخت. گفت: هیچ کجا برای من کرب و بلا نمی شود. همین تعدادی از کودکان درحال بازی بودند... پیغمبر از آن کوچه می گذشت... نزد بچه ها رفت. کودکی را در اغوش گرفت. نوازشش میکرد. دستهایش را می بوسید. دست بر سرش می کشید. با نگاه خاصی به او نظر کرد. پس از مدتی پیامبر برخواست و با همراهانش ادامه مسیر دادند. همراهان پرسیدند یا رسول الله آن کودک که بود؟ آقا رسول الله با یک برقی خاصی که در چشمانش داشت و محبتی خاصی فرمودند: او هم بازی حسینم بود. او همیشه پشت سر حسینم راه می رود. او به حسین من احترام می گذارد . . او کسی نبود جز حبیب بن مظاهر رحمه الله علیه. یاحق سلامی دوباره! بار دیگر آمدم. وبلاگ جدید حقیر حسینیه ای است برای دلتنگی هایم. برای اوقات تنهاییم. خلوتگاه من با سیدالشهداست. باوضو وارد شوید! یاحق
Design By : Pichak |