من الغریب الی الحبیب
توی این عالم هرکسی به دنبال یه چیزیه.چطور بگم هرکس یه دلخوشی ای داره! خب آدمه دیگه.دوست داره به یه چیزی دل ببنده، با یه چیزی مشغول بشه و .... شاید بشه قدر آدم ها رو از دل مشغولیشون فهمید. امروز فک می کردم دلمشغولیه من چیه...توی همین فکر بودم که چشمم به صفحه اول کامپیوترم افتاد. عکس بین الحرمینه.دلم گرفت.نه وا شد، نمیدونم ولی بغض گلوم رو گرفت... آره دلمشغولیه من همون عکس بود.صاحب همون عکس بود... چه دلمشغولیه شیرینی دارم من.اومدم کنار صندلیم سر به سجده گذاشتم..خدایا شکرت به خاطر این دلمشغولیم. چه دلخوشیه بزرگی دارم. محرم داره نزدیک میشه.دارم ثانیه شماری میکنم.آخه تو همه ماهها و روزهای سال دلم به دهه اول محرم خوشه... به خدا هر روز دارم به این می رسم که جز در خونه امام حسین هیچ جای دیگه هیچ خبری نیست. هم به خودم میبالم، هم نگران خودمم، هم چشام به دستایه اربابمه، هم ......... نمیدونم چی باید بنویسم ،از این به بعدش رو فقط اشک باید بگه، اشکام بیتابن که برای امام حسین ببارن... شاید از من خسته شدن... میخوان ازم جدا شن. دنیا از پشت اشک برای امام حسین چقد قشنگ تره.... پ.ن:ببخشید یه کم قرو قاطی نوشتم حرف دله...به بزرگی خودتون ببخشید توی تاریخ اسلام بعضی از شخصیت های برجسته هستند که خیلی دوسشون دارم. نه اینکه الکی دوسشون داشته باشما،خودشون خیلی دوست داشتنیند. یکی از اون شخصیت ها که خیلی دوسش دارم مسلم بن عقیله(رحمه الله علیه) اصلا اونایی که با امام حسینم بودند رو دوست دارم.. اما مسلم هم خیلی غریبه و هم خیلی مرد! درفضیلتش همین بس که قبل از ولادتش پیامبر در موردش صحبت کرده.... این روایت رو امیرالمومنین از پیامبر نقل فرمودند که:«من او را (عقیل را) به دو جهت دوست دارم: یکى، به خاطر خودش، و یکى هم به خاطر این که پدرش ابوطالب او را دوست مىداشت.» و در آخر، خطاب به على(ع) فرمود: «فرزند او -مسلم کشته راه محبت فرزند تو خواهد شد. چشم مؤمنان بر او اشک مىریزد و فرشتگان مقرب پروردگار بر او درود مىفرستند.» آن گاه پیامبر اسلام گریست تا آن که اشکهایش بر سینهاش ریخت و فرمود: «به سوى خدا شکایت مىبرم، از آنچه که خاندانم پس از من مىبینند.» (تنقیح المقال، مامقانى، ج3، ص214) توی کوفه تنها مونده بود...غریب بود ولی مرد بود. اصلا به فکر خودش نبود...الهی دورش بگردم که چقدر مردونه پشت اربابمون وایساده بود... شب شده بود.کم کم چراغ های کوفه خاموش میشد...نسیم آرومی هم می وزدید...مسلم رفت یه گوشه ای سر به دیوار گذاشت. باید آروم گریه می کرد.آخه غریب بود.باید صدای غربتش رو کسی نمیشنید. چون صدای غربتش دل مردم رو به درد نمی آورد..بلکه فقط غربتش رو بیشتر می کرد... هی میگفت حسین جان، نیا به کوفه،کاش دستم می شکست و ..... نمی دونم اون موقع مسلم چه حالی داشت.ولی ....چقد بده کسی نباشه حرف دلت رو بهش بگی. یه گوشه خلوتی پیدا کرد و به نماز ایستاد: الله اکبر.... خدای حسین!حافظ حسین باش.... حرف درباره مسلم زیاده.ولی من قلمم قاصره و نمیتونه از این بزرگمرد بنویسه.... مسلم عزیز.تو که به امام حسینم نزدیکی.. سلام من رو به آقا برسون... دوست داشتم مثل تو بودم! دعام کن یاحق پی نوشت:البته مسلمی که توی مختار نامه نشون میده رو دوست ندارم...همین گریه کن امام حسین(ع) بود... جوون بود... لوازم گناهی براش پیش اومده بود... چیزی نمونده بود اما.... اما چهره خودش تو هیئت اومد تو ذهنش.اون موقع که محکم به سینش می زد و اشک می ریخت و میگفت: غریب حسین...غریب حسین... دلش گرفت..نه دلش شکست.از خودش...رو به خود ش کرد وگفت: دمت گرم بابا!ایول داری.باشه انتخاب با خودته... گریه برای امام حسین یا این گناه...اینم بگم که این جور کارا رو قاتلای امام حسینم انجام میدادن! انگار یکی دستش و گرفت:تو حیفی... یا ابالفضل(ع) .... .. . همین دشمنی غریبی با حسین بن علی (ع) داشت... در بازگشت از حج کاروان او و حسین وبن علی(ع) یکی شده بودند.ولی چون دوست نداشت توفقگاهشان یکی باشد دستور داده بود هرجا که حسین بن علی منزل کرد، کاروان ما باید در منزلگاه بعدی توقف کند تا....! در یک منزل اتفاقی کاروان هردو در کنار هم خیمه زدند.... او نشسته با همسرش.در حال خوردن غذا بودند... ناگهان صدایی او را متوجه خود کرد.انگار پیکی آمده بود...پرده خیمه را بالا زد...گفت: حسین بن علی (ع) تو را فراخوانده...زودتر به خیمه او برو! لقمه از دستش به زمین افتاد.با خود گفت من را با حسین چه کار! می خواست اعتنایی نکند.همسرش ندا داد:پسر فاطمه احضارت کرده.دلت می آید بی پاسخش بگذاری... همسرش به هر حیلتی بود راهیش کرد.... او رفت و وارد خیمه حسین بن علی(ع) شد... ننوشته اند که حضرت به او چه گفت... اما همینقدر گفته اند که وقتی از خیمه آقا خارج شد دیگه آدم قبلی نبود.... فریاد می زد حسینی شدم....حسینی شدم... به نزد همسرش رفت و گفت آزادی می توانی بروی...من دیگر کربلایی شدم و باید بمانم... همسر با معرفتی داشت..نگاه غم انگیزی به او کرد و گفت:من تو را حسینی کردم...آنوقت الان باید بروم... من هم می مانم و کنیزی زینب را می کنم... ..... .. "ظهیر بن قین" را نگاه حسین مسحور خود کرد.... حسینی شد،کربلایی ماند! دشمنی داشت،اما عاقبت عاشق شد،لایق شد........ شب عاشورا بود. امام حسین(ع) دل تو دلش نبود،انگار منتظر کسی بود. انگار هفتاد و دو تن تکمیل نشده بودند... آخرای شب یه عده اومدن..ظاهرا هفتاد و دو نفر تکمیل شد.. سیدالشهدا(ع) یه نفس راحت کشید... همش فکر می کنم امام حسین چشم به راهمه! بازم انگار دل تو دلش نیست... همش انگار میگه:"حسین" یهو نری طرف لشکر یزیدا! تو مال خودمی... آخ که این رو میگه چقد ذوق می کنم...من مال امام حسینم!!! بعد میگه ببین این طرف همه منتظرتن:زینب(س)،رقیه(س)،ابالفضل العباس(ع)،حبیب بن مظاهر(ع) و...... این رو که میگه دلم آشوب میشه... وای نکنه دیر بشه..نکنه دیر برسم..نکنه کار از کار بگذره... فکرشم دیونم میکنه. چقد بده عشقت یه چیزی ازت بخواد و نتونی انجام بدی... آقا جان!حسین جان...به خدا دست و پام رو دنیا بسته. آزادم کن...نذار دیر بشه.. به خدا دوست دارم تو خیمه گاه تو باشم... آقا دعام کن! آخرای راهه.........
Design By : Pichak |