سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























من الغریب الی الحبیب

هم کاروان برادرم بودند.

در سفربه عتبات عالیات.

برادرم می گفت پیر زن و پیر مرد با صفائی بودند، اهل دل بودند،، هوای هم سفرهایشان را داشتند، با همه کهولت سنشان.

و اینکه علاقه شدید به هم داشتند، همه حواسشان به هم بود.خیلی زود دلتنگ هم می شدند.مثل این تازه عروس و دومادها. بعد از هر زیارتی کلی از حال و هوای زیارتشان یرای همدیگر می گفتند.

همه چیز خوب بود، آن روز عازم نجف شدیم در نجف هم همه چیز خوب بود. بعد از زیارت برگشتیم کنار اتوبوس تا سوار شویم و برویم کربلا، اما یکی کم بود. همان پیرزنی که حرفش را زدم برایتان. پیرمرد، همسرش گم شده بود، دل تو دلش نبود خیلی بی تابی می کرد همه بسیج شدند پیدایش کنند نصف روز شاید کمی بیشتر .گذشت گذشت تا بالاخره در گوشه ای از حرم مولا علی(ع) پیدایش کردند.

آمد، سرش پایین بود.وقتی سوار اتوبوس شد شوهرش حسابی دعوایش کرد.جلوی چشم همه همسفرها، بقیه هم کم کم سرزنش ها را شروع کردند که چرا حواست را جمع نمی کنی، از گرما هلاک شدیم، چرا ما باید به خاطر بی دقتی شما اینقد عذاب بکشیم و ......

پیر زن هیچ هیچ نگفت، آرام و دلشکسته رفت سرجایش نشست.

دیگر بعد از آن صدایش را نشنیدم.هیچی نمی گفت، انگار خیلی احساس غریبی می کرد، در عین آرامش خیلی بی تاب بود.

حرف زیاد است اما سرتان را درد نیاورم، کربلایی شدیم. وقتی به کربلا رسیدیم، آن پیرزن مریض شد، خیلی مریض.خیلی توان زیارت هم نداشت.به زحمت با کمک دیگران زیارت کوتاهی انجام میداد. یک بار دیدمش.روبروی گنبد ارباب ایستاده بود.چشمانش پر از التماس بود و اشک.نمی دانم چه می گفت به آقا.بعد اشک هایش را پاک کرد و رو کرد به سمت حرم حضرت عباس.داشت ملتمسانه چیزهایی زمزمه می کرد. اما نمی دانم چه.

ما یک روز که عازم سامرا شدیم، آن پیرزن چون حال خوشی نداشت نیامد، پیرمرد هم ماند پیش همسرش، ما را بدرقه کردند.رفتیم سامرا و زیارت....

آخر شب بود برگشتیم.

اول رفتیم جویای احوال همسفر با صفا و غریبمان شویم.

پیش پیرمرد رفتیم.پیرمرد رنگ به رخساره نداشت. راستی چقدر پیرتر شد بود، داشت آتش می گرفت، چشمانش یک دنیا حرف داشت، روی پاهایش نمی توانست بایستد.

دلم لرزید،ترسیدم، می ترسیدم چیزی بپرسم با هزار زحمت و ترس و لرز پرسیدم :چیزی شده حاجی؟

 دستان لرزانش را برد بین موهای سفیدش و گفت همسفرم تنهایم گذاشت، بی معرفتی کرد در حقم، قرارمان این نبود...بغضش ترکید.پیرمرد مثل یک بچه داشت گریه می کرد شروع کرد به تعریف کردن این چند روزه با حاجی خانمش:

کلی سوغاتی برای بچه ها و نوه هایمان خریده بود.گفته بود حاجی خودم باید بدم بهشون ها، یک چادر عربی برای نوه مان فاطمه خریده بود، می گفت الهیى تازه به سن تکلیف رسیده خودم سرش می کنم .حتما خیلی خوشحال می شود، می گفت: خدا کند کسی از قلم نیفتد، برای همه سوغات خریدیم دیگه؟ همش می گفت آدم دلش نمیاید برگردد به شهرش، اینجا چقدر باصفاست، همش می گفت: حاجی ازم راضی هستی؟ .....

باورمان نمی شد، همسفرمان تنهایمان گذاشت؟؟؟!!!

بله، پیرزن جان داده بود، بی هیچ کلامی، غریب و دلشکسته، در شهر کربلا!

اوقات همه تلخ بود،هیچ کس حوصله نداشت،همه خود را سرزنش می کردند، عذاب وجدان همه را درمانده کرده بود، می گفتند نباید اینقدر ملامتش می کردیم، چرا دلش را شکستیم، کاش حداقل می شد حلالیت... از همه بیشتر پیرمرد بیچاره بود. داشت می کشت خودش را.چه بازی هایی دارد این دنیا.

آن شب را به سختی صبح کردیم، با ایران تماس گرفتیم، همه گفتند حیف است برگدانیدش ایران، همانجا، کربلا، به خاک بسپاریدش. قبری هم برایش جور شده بود. آماده تشییع جنازه شدیم.همان سی چهل نفری که بودیم.تشییعش کردیم، در شهر کربلا( راستی اربابمان را هم تشییع کردند اصلا  L  )

به خاک سپردیمش،خاکی که ارباب را به آن سپرده بودند، خاکی که 6 ماهه ارباب را به خاک سپرده بودند. خاکی که عباس بن علی را به خاک سپرده بودند...

حسابی به پیرزن حسودیمان شد، آخرش خیر شد، خوب جایی پایان پرده اول زندگیش بود...دوباره یاد گریه هایش مقابل گنبد حضرت افتادم، شاید می گفت:

من و جدا شدن از کوی تو خدا نکند         خدا هر آنچه کند از توام جدا مکند

همین

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/28ساعت 9:33 صبح توسط حسین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak