سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























من الغریب الی الحبیب

ساعت یک و نیم شب بود...

از سر شب همش بارون می بارید. هوا کمی سرد شده بود. زمین خیس بود.

صدای اس ام اس گوشیم بلند شد:"سلام حسین، ما ساعت یک شب می رسیم جلوی مسجد امام حسن مجتبی"

اس ام اس اخویمون بود.حاج علی آقا...

هفته قبل راهی کربلا شده بودند.داشتند بر می گشتند...

رفتیم ماشینو روشن کردم برم به سمت مسجد..توی ماشینم سرد بود.بلد نبودم بخاریش چطور روشن می شه...

بدنم سرد بود. انگار تو هپروت بودم.یه دسته گل براش خریده بودو یه جعبه شیرینی...

رسیدم دم در مسجد....اوهههههههههههه چقد آدم جم شده نصفه شبی...حالا خوبه یه اتوبوسه.

پیاده نشدم همون جا نشستم.زمین خیس بود از بچگی انعکاس چراغای قرمز راهنمای ماشین ها روی آسفالت خیس خورده رو خیلی دوس داشتم.

مردم شور و هیجانی داشتن.منم از شت شیشه های خیس ماشین داشتم نگاه می کردم ...

اسپند دود کرده بودند.اسپند رو هم دوست داشتم که از وسط جمعیت دودش به هوا می رفت یاد محرم بچگی هام می افتادم.

بگذریم....

اتوبوسشون از دور پیدا شد...دنبال اخویم توی اتوبوس بودم.ندیدمش.چون لباس روحانی داشت مطمئن بودم راحت پیداش می کنم...

از دور سفیدی عمامش پیدا بود...رفتم جلو روش رو بوسیدم.عطر خوش بویی به محاسنش زده بود..

دلم برای همه ی اونایی که از اتوبوس پیاده می شدن سوخت...

آخه تازه از راه رسیده بودن و بدنشون گرم بود...چند روز دیگه تنگ غروب های دلگیر پاییز تازه متوجه مشدن چقد دلتنگن.چقد دلتنگ غروبای یه جای دیگن...بین الحرمین.

سوار ماشین شدیم.ضبط ماشین رو روشن کردم...شروع کرد به خوندن....

کرب و بلا مبر ز یادم       جوونیمو پای تو دادم     جوونیموپای تو دادم.

حس کردم دارم نمک به زخم زائر کربلاییمون می پاشم صداش ر وکم کردم....

رسیدیم خونه...دیر وقت شده بود...

اخویم شروع به خاطره گویی کرد...

فقط یه جملش رو بگم.

گفت خادم مسجد امام حسن(ع) که پیرمردی فرتوت بود وقتی وارد حرم سیدالشهدا شدیم افتاد رو خاکا شروع کردن سینه خیز رفتن و بلند بلند با زبون شیرین آذریش می گفت:حسین جان!نوکر مسجد داداش حسنت اومده...همش اینو می گفت و گریه می کرد...

همه مردم منقلب شدن.

ان شالله روزی خودم...دلتنگ شدم.همین الان دلم حرم خواست...

 


نوشته شده در شنبه 91/7/8ساعت 3:27 عصر توسط حسین محمدی نظرات ( ) |


Design By : Pichak