من الغریب الی الحبیب
دشمنی غریبی با حسین بن علی (ع) داشت... در بازگشت از حج کاروان او و حسین وبن علی(ع) یکی شده بودند.ولی چون دوست نداشت توفقگاهشان یکی باشد دستور داده بود هرجا که حسین بن علی منزل کرد، کاروان ما باید در منزلگاه بعدی توقف کند تا....! در یک منزل اتفاقی کاروان هردو در کنار هم خیمه زدند.... او نشسته با همسرش.در حال خوردن غذا بودند... ناگهان صدایی او را متوجه خود کرد.انگار پیکی آمده بود...پرده خیمه را بالا زد...گفت: حسین بن علی (ع) تو را فراخوانده...زودتر به خیمه او برو! لقمه از دستش به زمین افتاد.با خود گفت من را با حسین چه کار! می خواست اعتنایی نکند.همسرش ندا داد:پسر فاطمه احضارت کرده.دلت می آید بی پاسخش بگذاری... همسرش به هر حیلتی بود راهیش کرد.... او رفت و وارد خیمه حسین بن علی(ع) شد... ننوشته اند که حضرت به او چه گفت... اما همینقدر گفته اند که وقتی از خیمه آقا خارج شد دیگه آدم قبلی نبود.... فریاد می زد حسینی شدم....حسینی شدم... به نزد همسرش رفت و گفت آزادی می توانی بروی...من دیگر کربلایی شدم و باید بمانم... همسر با معرفتی داشت..نگاه غم انگیزی به او کرد و گفت:من تو را حسینی کردم...آنوقت الان باید بروم... من هم می مانم و کنیزی زینب را می کنم... ..... .. "ظهیر بن قین" را نگاه حسین مسحور خود کرد.... حسینی شد،کربلایی ماند! دشمنی داشت،اما عاقبت عاشق شد،لایق شد........
Design By : Pichak |