سالها شعر غريبانه در ابيات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد
داشتم کنج حرم جامعه را مي خواندم
برگ در برگ مفاتيح پر از شبنم شد
يازده پله زمين رفت به سمت ملکوت
يک قدم مانده به او کار جهان در هم شد
بيت آخر نکند قافيه غافلگيرت
آي برخيز ز جا قافيه يا قائم شد...
ياعلي مدد