...ابتداي سفرم شادي و غم توام شد
شادي و غم غزلي شد، غزلي مبهم شد
فاصله مشکل من بود، که در اين جاده
چارده مرتبه اين فاصله کم شد،کم شد
ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه مي خواست لبم،گنبد خضرا خم شد
خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت:ايوان نجف بوسه گه عالم شد
بعد هم پشت همان پنجرهء رويايي
چشم من محو ضريحي که نمي ديدم شد
خواستم گريه کنم بلکه بر اين زخم عميق
گريه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد
گريه کردم ،عطش آمد به سراغم،گفتم:
به فداي لب خشکت! همه جا زمزم شد