من الغریب الی الحبیب
بسم الله تهران... 21 فروردین 90...ساعت نزدیک 8 شب...یکی از خیابان های خیلی شلوغ. بعضی وقت ها این تهران خیلی دلگیر میشه. دیشب همونطوری بود... ماشین های زیاد،آدم های رنگارنگ ،مغازه های پر زرق و برق... دلم یه چیزی می خواست.اما نمی دونستم چی... هوا داشت تاریک می شد و دلِ تنگ ما هم تنگ تر... همونطور که داشتم می رفتم صدای دلنشینی بلند شد.... الله اکبر الله اکبر... ای جانم.صدای اذان بود. تو این شلوغی حس کردم یه نسیم خنکی وزیدن گرفت... چراغ سبزی از دور دیدم.... تا حالا از دیدن یه مسجد اینقدر خوشحال نشده بودم... وارد مسجد شدم... چه آرامشی... خدایا شکرت..خدا چه نعمت هایی بهمون داده و ازش غافلیم.. نمازم تموم شد.چه حس خوبی... اما جای یه چیزی این وسط کم بود... خودم رو جمع و جور کردم.رو دو زانوهام نشستم.دست رو سینم گذاشتم و سرم رو پایین انداختم آروم زمزمه کردم: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ.... چه حسن ختام خوبی. پی نوشت 1: ان شالله من هم مثل اربابم عاشق نماز بشم پی نوشت 2: فک نکنید من خیلی آدم خوبیم ها...
Design By : Pichak |